دیوانگان
دیوانگان
تاریكی و نور بود؛ بینا و كور بود زن و شوهری بودند كه عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر كوچكتر كه اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود
روزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شكر خدا آن قدر زنده ماندم كه شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یك بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینكه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم
قباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تك و تنها زندگی كنم
مادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می كند اگر می خواهی شیرم را حلالت كنم باید زن بگیری
ادامه مطلب